http://zendegysherin.ParsiBlog.com | ||||||||||
![]() |
از دل خود کن برون هر غصّه را جان من ، بشنو ز من این قصّه را
دوش دیدم پیر دنیا دیده ای گفتمش برگو برایم نکته ای لب گشود و گفت با آه و فغان بهر من دندان نباشد در دهان در دهانم نیست دندان،عیب نیست،درد بدتر ای پسر،بی همسری است لذت دنیا زن و دندان بُوَد بی زن و دندان جهان زندان بُوَد دردهایت را بکن یکجا علاج دین خود را حفظ کن با ازدواج درب دوزخ را به روی خود ببند زندگانی را بکن مانند قند درب جنّت را به رویت باز کن ریشه ی شیطان بکن از بیخ و بُن کن حذر از دام شیطان ای جوان هست شیطان همدم بی همسران مرد بی زن همچو تیر بی کمان پیشرفتی نیست او را در جهان با خیالات خودش بازی کند هست پندارش که خودسازی کند مردک بی اطلاع و بی سواد ( النکاحُ سُنّتی ) برده ز یاد آیه ی قرآن زند هر دم صدا ( أنکحوا ) ای مؤمنین با خدا لذت دنیا زن و دندان بُوَد بی زن و دندان جهان زندان بُوَد زن بُوَد واجب برای زندگی روشنن از زن شد سرای زندگی حق نهاد از وی بنای زندگی هست دندان آسیای زندگی همدم آدم در این عالم زن است بر اساس زندگی محرم زن است حاصل نسل بنی آدم زن است مرد را همخوابه و همدم زن است چون خدا تأسیس این دنیا نمود آشکارا آدم و حوا نمود خلق را از بهر زن شیدا نمود هر که جفت خویش را پیدا نمود میشود زن باعث طول حیات زن بُوَد شیرینتر از قند و نبات در کلام خود خدا از معجزات کرد تعریف از نساء مؤمنات زن ببر تا دولتت افزون شود زن نببر تا طالعت میمون شود هر خیالی از سرت بیرون شود صد چو لیلی از غمت مجنون شود بهر خود برپا بساط سور کن از عروسی خویش را مسرور کن خانه ی خود را ز زن معمور کن چشم شیطان لعین را کور کن زن تو را در خانه یاری میکند زن برایت خانه داری میکند گر نیایی بی قراری میکند گر بمیری آه و زاری میکند چون روی در خانه ، جایت حاضر است رختخواب و متّکایت حاضر است در سر سفره غذایت حاضر است روی بقچه رخت هایت حاضر است زن نمیگیری ؟ مگر دیوانه ای ! گر نگیری زن ، ز دین بیگانه ای زن بلا باشد به هر کاشانه ای بی بلا هرگز نباشد خانه ای بر سر کوی بُتان مسکن بگیر یک زن مقبول صاحب فن بگیر این سخن را خوب یاد از من بگیر زن بگیر و زن بگیر و زن بگیر ای عزیزم قدر همسر را بدان زن گُل و ریحان بُوَد نه قهرمان سختگیری کار نامردان بُوَد حُبّ همسر آیه ی ایمان بُوَد خانه و ماشین و پول و اسکناس زیورآلات و مُد و کفش و لباس باعث خوشبختی انسان نشُد پس بیا و فکر کن در حال خود زندگی را با محبّت زنده کن بر گرفتاریّ و مشکل خنده کن گر که خواهی نیکبختیّ و صفا رو به سوی خالق یکتا نما او علیم است وسمیع است و بصیر بر تمام کارها باشد قدیر رازق است و روزی ما را دهد گر ز او خواهیم، یار ما شود باش اینک عبد رب العالمین شیعیان را کن فزون اندر زمین هر کسی دندان دهد، نان هم دهد از خدا خواهم که ایمان هم دهد هر که ایمان و عمل توأَم کند پشت مشکلهای خود را خم کند وافیا ای شاعر نیکو سخن ای که گویی شعر بی مزد و ثمن هر که را بینی ستایش میکند بانگ صدها آفرین سر میدهد آفرین گفتن هم آخر کار شد با عمل اثبات کن ایمان خود ای خداوند عزیز و مهربان باش یار خوب این زوج جوان زندگیشان را بکن بی دردسر پنج دختر ده به ایشان ، شش پسر |
بهاری باشیم
بهار هرچه دارد می بخشد...
فقیر و ثروتمند ندارد...
برایش فرقی ندارد که چه کسی او را دوست دارد و چه کسی ندارد...
به همه تمام آنچه میتواند بدهد را میدهد...
کودکان را خوشحال میکند از ترنم باران و شکوفه های زیبا
و کشاورزان را نوید میدهد به کشتی با برکت...
و خانواده ها را فرصتی میدهد برای دید و بازدید و آشتی ÷س از قهری دل گیر...
چون بهار بر همه ببار...
چه کسی تو را دوست داشته باشد یا از تو متنفر باشد و با تو بجنگد...
و بر این روش بمان...
بهار باش!
میوه های زیبایت را بین همه تقسیم کن...
به همه اجازه بده تا رایحه خوش رفتار و اخلاقت بهره ببرند...
بگذار همه بفهمندکه تو چون بهار برای همه سنگ تمام میگذاری
بهاری باش!
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز...
***
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش...
***
گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند...
***
از این مردم، که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند...
***
دل من ! ای دل دیوانه من !
که می سوزی ازین بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدارا، بس کن این دیوانگی ها...
فروغ فرخزاد
|
|
||
|